عکاسی از شهر سوخته

دیدن دگر آموز و ندیدن دگر آموز

دارم گرگ می‌شوم

یک گرگ تدریجی

که پوست گوسفندی‌اش را

از درون پاره کرده است

.

ماه گذشته از زیر ناخن‌هایم

پنجه‌هایی از فولاد جوانه زد

که تمام ناخن‌گیرها را تباه کرد

.

دیشب مسواک که می‌زدم

در آینه دیدم

جای دندان‌های آسیاب

چاقو روییده است

.

و صدایم که زمانی

زیبایی زن‌ها را آواز می‌خواند

ذره‌ذره به زوزه تبدیل شده است

.

من از صورت خونی اطرافیان‌ام

دانستم که گرگ شده‌ام

نه از این گرگ‌های استعاری

که اشاره دارند به چیز دیگری

جواد خوانساری

عنوان این نوشته اشتباه تایپی ندارد
نه! هیچ اشتباهی در کار نیست
نه به عنوان یک ایرانی قرنِ بیست و یکمی
نه به عنوان یک دانش‌آموخته‌ی علومِ سیاسی
نه به عنوان یک کارشناس راهنما
بلکه به عنوان یک شاعر
من دیده‌ام معنا را بارها
سرزمین به سرزمین
نظریه به نظریه
موزه به موزه
به‌دنبال کلمه‌ی انسان می‌گردد
و هربار خسته‌تر از قبل
به درِ بسته می‌خورد

..................................................

آقای ویکتور فرانکل عزیز

شما برای این وضعیت چه توضیحی دارید؟

جواد خوانساری

این روزها احساس می‌کنم

کارخانه‌ای هستم که رنج

تکه‌تکه‌ وارد آن می‌شود

احساس می‌کنم

روحم تسمه‌نقاله‌ای است

انباشته از بطری‌های شکسته

و من کارگری مست

بدون دستکش

ایستاده در میانه‌ی رخدادها

هرچه را سوا کنم زخم خواهم خورد

پس چه باک!

می‌خواهم خون‌بهای بازیافت رنج‌هام

قهقهه‌ای باشد که می‌زنم

جواد خوانساری

قلم‌موی کهنه را بردار

آغشته کن به باران باریده بر شیشه

بکش به چشم‌هات

تا رنگ بگیری از سفر

--------------------

بزن از جاده بیرون

بی‌کفش و کلاه

آغشته‌ی شبنمِ شقایق‌ها شو

تا جان بگیری از سفر

--------------------

بی‌بال و پَر

پرندگی کن

و بیامیز با آبیِ بی‌انتهای آسمان‌ها

تا سفر از تو جاودانه شود

برچسب‌ها: شعر، جواد خوانساری
جواد خوانساری

بهاریه

۱۴۰۱/۱۲/۲۸

تو

با چشم‌هات

درختِ در آستانه‌ی بهاری

-------------------

و من

گنجشکی مست

در شاخسارت

-------------------

با آواز بوسه‌هام

غرق شکفتگی‌ت

خواهم کرد

------------------

پی‌نوشت: این شعر برای سمیه

جواد خوانساری

سی و هفتمین فوت

۱۴۰۱/۰۹/۲۰

از اولین شمع

تا شمع سی و هفتم

از بی‌زبانی نخستین سالِ زندگی

تا بی‌زبانی سی‌ و هفت سالگی

دهانم فقط فوت کردن بلد بود

می‌خواستم داد بزنم تولد چیست؟

گفتند فوت کن

می‌خواستم در سکوت گریه کنم

گفتند بلند بخند

سی و هفت بار به صورت مرگ فوت کرده‌ام

سی و هفت بار به چشم‌های شعله‌ورش

اما هنوز روشن است

دهان خسته‌ی بعد از فوت را می‌بندم

و سعی می‌کنم

یک لبخندِ سی و هفت ساله‌ی طبیعی را

نشان دوربین‌ها بدهم

برچسب‌ها: تولد، جواد خوانساری، شعر
جواد خوانساری

یک طرف ما هستیم

سپیدارهایی سخت‌جان

با شاخه‌هایی که تا آستانه‌ی شکستن خم شده‌اند

ایستاده در مرزهای بهار و خزان

و یک طرف

این توفان درون‌تهی

که در تقلایی مأیوسانه

برای کندنِ ریشه‌ها

و سوق دادن ما به سمت نیستی

دیوانه‌وار زوزه می‌کشد

و هرچه بیش‌تر و بیش‌تر و بیش‌تر می‌زند تازیانه

ما سپید و سپید و سپیدارتر می‌شویم


پی‌نوشت: برای همه‌ی درخت‌هایی که جوان بر خاک افتادند

برچسب‌ها: شعر، جواد خوانساری
جواد خوانساری

ساعت پنج بعد از ظهر سوم مرداد در نشست هفتم (از مجموعه نشست‌های رفاه و عدالت در جامعه‌ی ايرانی) که به همت موسسه رحمان برگزار شد به همراه دوست فرهیخته‌ام سرکار خانم دکتر فضلی درباره‌ی برابری‌طلبی زنان ایرانی در عصر مشروطه به گفت‌وگو نشستیم.

جواد خوانساری برابری‌طلبی زنان ایرانی در عصر مشروطه

 

می‌توانید چکیده‌ای از آن‌چه در این نشست مطرح شد را در سایت موسسه رحمان بخوانید.

جواد خوانساری

جواد خوانساری

بی‌وسیله‌گی سخت است. آدم بی‌وسیله فقط پاهایش را دارد، و توان پاها حدی دارد.

یک‌سال بی‌وسیله بودم. یک‌سال کفش‌هایم را فرسودم. خیابان‌ها را فرسودم، و اصفهان زیر گام‌هایم تاول زد.

وسیله‌ام را دزد برده بود. او آن‌قدر بی‌وسیله‌تر و بی‌چاره‌تر بود، که دوچرخه‌ی زهوار در رفته‌ی بی‌ترمزِ من در تاریکی شب به چشم‌اش آمده بود.

بی‌وسیله‌گی سخت بود. طاقت پاهایم طاق شده بود. تابستان ۹۰ با پس‌انداز حقوق دو ماهم این وسیله را خریدم به ۶۰۰ هزار تومان.

حالا ده سال از آمدن این اسب سپیدِ یال‌آبی به زندگی‌ام می‌گذرد. اسبی که پا به پای اسب‌های نقش‌جهان دویده، و نفس کم نیاورده است.

حالا ده سال است که وسیله دارم. چاره دارم. و هربار که دلم می‌گیرد، با وسیله‌ام تمام خیابان‌های نصف جهان را سیر می‌کنم.

 

پی‌نوشت: راستی الان فهمیدم که تولد ده سالگی دوچرخه‌ام مقارن شده با تولد دو سالگی این وبلاگ که وسیله‌ی دیگر من است برای سیاحت در خیابان‌های ذهنم :)

جواد خوانساری

تزهایی برای هیچ

۱۴۰۰/۰۴/۲۴

صفر: دروغگوتر از وضع موجود، «وضع ناموجود» است.

یک: خیانت‌کارتر از چشم بسته، «چشم سربه‌هوا» است.

دو: خطرناک‌تر از دهان فریادزننده، «دهان سکوت‌کننده» است. 

سه: ترسناک‌تر از باران اسیدی، «باران سنگی» است که از ابرها می‌بارد.

برچسب‌ها: جواد خوانساری
جواد خوانساری

ترسان و لرزان می‌پرسم: در سرمای استخوان‌سوز این خردادِ بی‌حادثه، دست‌های ما کجاست؟ اشاره به آتشِ زیر خاکستر می‌کنی می‌گویی: دیر یا زود در شمایلِ پیچک‌های درهم‌تنیده، دست‌های ما از میان تاریکی جنگل دوباره برخواهند خواست.

جواد خوانساری

سکوت

از سپیدار

مترسکی ساخته است

 

از چشم‌های منجمدش

فهمیده‌اند کلاغ‌ها

ته‌مانده‌ی گندمزار را به منقار گرفته

از این‌جا رفته‌اند

و از پی آن‌ها

آسمان هم رفته است

 

تنها برف مانده

که چون فکری ممتد

در ذهن ترس‌خورده‌اش می‌بارد

 

مترسک زیر سال‌ها زمستان دفن شده است

جواد خوانساری

مسافر سکوت

۱۳۹۹/۰۷/۲۴

در میانه‌ی سکوت سفر می‌کنم به جانب آبی‌ترین لحظه‌های بودن. هم‌چون اقیانوسی که مرزهایش را از یاد برده است. من ادامه‌ی تابستانم و ادامه‌ی بهار، من زمستان و پائیزم هم‌زمان، و در امتداد فصل‌های گذشته به عمق می‌رسم. غواص غم و شادی خودمم. در جست‌وجوی زمانی که از دست نرود. در جست‌وجوی سکوتی در میانه‌ی سفرم. 

برچسب‌ها: جواد خوانساری، سفر، بودن
جواد خوانساری

آغازی از میانه

۱۳۹۹/۰۷/۰۲

تصور کن سال از مهر آغاز می‌شود

و کوه با همه‌ی سنگ‌هایش میزبان سکوت توست

 

تصور کن پرنده‌ی محبوس در سینه‌ات بالای ابرها می‌پرد

و باران از چشم‌هایت می‌بارد

 

تصور کن مُرده‌ای

و دوباره زنده شده‌ای

 

دوباره مردن را

و زنده شدنِ دوباره را تصور کن

 

تصور کن با کوله‌باری از کوه به خانه برگشته‌ای

و برگ‌های گذشته‌ی تقویم را به آتش سپرده‌ای

 

حالا تو در میانه‌ی آغاز ایستاده‌ای...

جواد خوانساری

تا حالا به این فک کردی با یه دوربین پولاروید از صدای خودت عکس بگیری؟ دوربین رو برداری بایستی روبه‌روی خودت، بعد یه ترانه‌ای رو که سال‌هاست فراموش کردی به یاد بیاری و بزنی زیر آواز. و درست تو نقطه‌ی اوج ترانه چشماتو ببندی و دکمه شاتر رو فشار بدی. بعد چشماتو وا کنی و ببینی عکسی که از صدات گرفتی چه رنگیه.

دیشب خواب دیدم دارم از آواز خوندن برادرم عکس می‌گیرم. نگاه کردم به عکس‌ها. رنگ همه‌ی عکس‌ها آبی روشن دریاها بود.

جواد خوانساری

سالی که گذشت

۱۳۹۹/۰۵/۲۲

یک سال از ساخته‌شدن این وبلاگ گذشت. 

سالی که گذشت سرشار از اتفاقات عجیب بود. 

رد و نشان برخی از این وقایع در این وبلاگ ثبت شده است: حوادث آبان و قطع‌شدن اینترنت، حوادث دیماه و سقوط هواپیمای اکراینی، عالمگیر شدن کرونا و مرگ پدربزرگم. 

هم‌چنین سالی که گذشت درونم را فراخ‌تر کرد و دریچه‌های تازه‌ای برای دیدن و شنیدن به رویم گشوده شد. 

اکنون و در آستانه‌ی یک سالگی این وبلاگ می‌خواهم از دیدن‌ها و شنیدن‌ها و از دیده‌ها و شنیده‌هایم با شما سخن بگویم.

برچسب‌ها: تولد، رشد، جواد خوانساری
جواد خوانساری

مکدرِ مکرر

۱۳۹۹/۰۵/۰۲

هربار که روبه‌روی هم ایستادیم

در چشم‌های هم نگریستیم

مکرر شدیم

و هربار سنگی درون‌مان انداختند وُ

در چشم‌های هم گریستیم

مکدر شدیم

برچسب‌ها: جواد خوانساری
جواد خوانساری

امروز اولین روز تابستان و طولانی‌ترین روز سال بود. سایه‌ی ماه بر زمین افتاد و خورشید گرفت. روشنی به حالت تعلیق درآمد. تاریکی به حالت تعلیق درآمد. در تاریک‌روشنِ امروز برای چند ثانیه به آن توده‌ی روشنِ در حال خاموشی خیره شدم. چشم‌هایم را بستم. خورشید تبدیل به لکه‌ای تاریک شد. مدت‌ها در تاریکی معلق ماندم. چشم‌هایم را باز کردم. سایه‌ی ماه از روی خورشید کنار رفته بود، اما هرچه پلک زدم خورشید به چشم‌هایم برنگشت.

با لکه‌ای تاریک در چشم‌هایم به خانه برمی‌گردم. چشم‌هایم را زیر شیر آب می‌گیرم. چشم‌هایم قطره‌قطره حل می‌شوند و در سوراخ روشویی فرو می‌روند، اما تاریکی از آن‌ها کنده نمی‌شود.

از فردا روزها کوتاه و کوتاه‌تر می‌شوند. باید زودتر به خانه برگردم. از فردا روشنایی هم مثل چشم‌های من، قطره‌قطره آب می‌شود و در دل تاریکی فرو می‌رود.

جواد خوانساری

و عشق، چراغی است پنهان در تاریک‌خانه‌ای پَرت‌افتاده که موش‌ها کابل‌های برقش را جویده‌اند و دیوارهایش از فراموشی تَرک برداشته است. ای عابری که در جست‌وجوی روشنی هستی، رنج بسیار در انتظار توست.

برچسب‌ها: جواد خوانساری
جواد خوانساری

"مرگ از رگ گردن به شما نزدیک‌تر است" این را کرونا می‌گوید؛ دوره‌گردِ خستگی‌ناپذیرِ نامرئی‌یی که در کوچه‌ها و خیابان‌ها و اندام‌های ما می‌چرخد و با فریاد خاموش خود چیزهایی را تکرار می‌کند. کرونا در ریه‌های پدربزرگم قدم زده است. شاید در لحظه‌های آخر آن حرف را در گوش او هم گفته است. از خلوتی گورستان به شلوغی شهر برمی‌گردم. انگار نه انگار دوره‌گرد مشغول گشتن در کوچه‌ها و خیابان‌ها و اندام‌های ماست.

 

جواد خوانساری

گل سنگ

۱۳۹۹/۰۱/۱۶

جواد خوانساری

مُشتی که سال‌ها
سمت آسمان گرفته بودم
عاقبت وا شد

در کف دست
جز یک گل سنگ
هیچ نبود

هرچه باران
به دستم بارید
هرچه آفتاب
به دستم تابید
گل همان‌طور سنگ ماند

ابرهای بهاری رفتند
آفتاب تابستانی هم

باد پاییز از راه رسید
گل در هوا چرخید
در غبارها گم شد

خاری به دست
به خانه برگشتم
هرچه را لمس کردم
بلند بلند گریست

 

۱۴فروردین ۹۹
اصفهان

جواد خوانساری

برای لمس سپیدارها

برای فاتحه‌خواندن در باران

دلم برای سنگِ برادرم تنگ شده است

 

 فکر می‌کنم با دست‌هایم

در را گشوده‌ام

فکر می‌کنم با دست‌هایم

به کوچه رفته‌ام

و گربه‌ای را نوازش کرده‌ام

بلند می‌شوم

فکرهایم را زیر آب می‌شویم

 

سی ثانیه کافی‌ست

برای شستن آلوده‌ترین دست‌ها

سی ثانیه کافی‌ست

من اما ادامه می‌دهم به سابیدن

تا به استخوان برسم

 

-خاطرات به مغز استخوان چسبیده‌اند-

 

نخستین‌بار که تکه‌ای نان را

از پیاده‌راه برداشتم و بوسیدم و یک گوشه گذاشتم

از دبستان برمی‌گشتم

 

 در بیست سالگی از صحرا

آن گلِ آبی را چیدم

به خوابگاه بردم

 

سی ساله بودم

که صخره‌ای را در آغوش گرفتم

و معنای فرسودن را فهمیدم

 

حالا که الکل از زخم‌ها

 به خون رخنه کرده است

می‌ترسم از جنون

از صبح و از نان

که بوی صابون گرفته‌اند

و از دستکش‌ها

که پوستِ دستم شده‌اند

 

۹ فروردین ۹۹
اصفهان

جواد خوانساری

سالی که نکوست از بهارش پیداست، و بهار امسال نه فقط برای ما ایرانی‌ها که برای کل مردم دنیا چندان نکو نیست. دست‌کم تا الان که نبوده است.

یک ویروس میکروسکپی، درها را به روی ما بسته، ما را به مبل‌هایمان چارمیخ کرده، کنترل تلوزیون و زندگی‌مان را از دست ما گرفته و مجبورمان کرده است به تماشای اخبار هولناک سرایتش از سرزمینی به سرزمین دیگر و تماشای لحظه به لحظه‌ی شمار قربانیانش.

درختان شکوفه داده‌اند. گل‌ها با هزار رنگ دلفریب شکفته‌اند. بهار آمده است. صدای آواز گنجشک‌ها به گوش می‌رسد.

ما به خانه‌هایمان چارمیخ شده‌ایم. ما ترسیده‌ایم. خیلی ترسیده‌ایم. اما کافی‌ست بپذیریم سالی که نکو نیست می‌تواند نکو باشد. به ما «فرصتی برای دیدن» عطا شده است.

مثلاً خود من پرده‌ها را کنار زده‌ام و پنجره‌ها را وا کرده‌ام و چشم‌هایم را دوخته‌ام به ابرها؛ مسافرانی که از دریاهای دور می‌آیند و به دوردست‌ها می‌روند. چرا که به قول روبرتو خوارُز: «نگاه‌کردن و چشم‌دوختن مستی‌آور است.»

می‌دانم دیر یا زود دوباره به روال عادی زندگی برخواهم گشت. و دوباره همه چیز را فراموش خواهم کرد. حتا این روزهای دشوار قرنطینه‌گی را فراموش خواهم کرد. اما محال است ابرهای امروز را فراموش کنم. محال است آسمان هفتم فرودینِ نود و نه اصفهان را فراموش کنم.

جواد خوانساری

نخستین‌بار این متن را به عنوان پاسخِ تمرین یکی از درس‌های متمم نوشتم و اکنون با اندکی ویرایش آن را به شکل پاره‌نوشته در این‌جا بازنشر می‌کنم.

کرونا

تا لحظه‌ی نگارش این نوشته، پای #کرونا این مهمان ناخوانده‌ی نازیبایِ نامبارک به بیش از ۱۶۰ کشور باز شده است. اکنون از شرق تا غرب، و از شمال تا جنوب، مردمِ تمام طبقاتِ تمام کشورهای فقیر و غنیِ دنیا درگیر کرونا هستند.

کرونا بدل به رویدادی عالم‌گیر شده و برای همه‌ی ما «چالشِ یکسان و دشوار مرگ» را به همراه آورده است. فرقی نمی‌کند در ووهان باشی یا قم، لائیک باشی یا مسلمان، ساکن هرات باشی یا سانفرانسیکو، نماینده‌ی پارلمان و معاون وزیر باشی یا دستفروشی در متروی تهران، کافی است مستعد باشی تا کرونا این «ویروس دموکراتیک»، کار تو را یکسره کند. و استعداد ابتلا به کرونا بیش از آن‌که به نقص سلامت جسمانی ما ربط داشته باشد، محصول فقدان قوه‌ی تفکر سیستمی و نداشتن مدل ذهنی منسجم در برخورد با چنین رویداد فراگیری است.

ما تماشاچیان فیلم تراژیکی هستیم که در سینمایی به وسعت دنیا، با هزاران هزار مخاطب در حال نمایش است. و نکته‌ی با اهمیت این است که رویدادِ واحد کرونا در ذهن همه‌ی ما یک سوال مشابه برنمی‌انگیزد. و این‌جاست که تفاوتِ در مدل‌های ذهنی فردی و جمعی، مسیرهای متفاوتی برای مواجهه با این پدیده ایجاد می‌کند.

اگر بتوان به کرونا آن‌گونه که هست و نه آن‌گونه که ما دوست داریم باشد نگاه کرد، این ویروسِ مخوف ذره‌بینی، درس‌های فراوانی برایمان دارد. برای نمونه کافی‌ست به تفاوت برخورد کشورهای درگیر با این ویروسِ سمج توجه کنیم. چین از همان ابتدا سیاست قرنطینه‌ی سفت و سخت را در پیش می‌گیرد. تایوان بدون قرنطینه‌ی گسترده و در مراحل اولیه موفق به کنترل کرونا می‌شود. ایتالیا با تعلل و تأخیر رو به قرنطینه می‌آورد. و کشوری هم بدون داشتن یک مدل ذهنی منسجم و استراتژیک بسنده می‌کند به گفتن شعارِ #ما-کرونا-را-شکست-می‌دهیم.

به نظر می‌رسد کشورهایی که در مقابله با این ویروس از دیگران پیشی گرفته‌اند، به واسطه‌ی مدل ذهنی متفاوت، در مواجهه با وضعیت کرونا که برای دیگران هم روی داده‌ است، سوال‌های متفاوتی پرسیده‌اند و طبیعتاً به پاسخ‌های متفاوتی هم دست پیدا کرده‌اند.

و در انتها باید اشاره کنم به خبر خوبی که لابه‌لای اخبار تلخ این روزها مخابره شد:‌ «کمیسیون ملی بهداشت چین امروز پنجشنبه (۲۹ اسفند ۹۸ / ۱۹ مارس ۲۰۲۰) اعلام کرد در ۲۴ ساعت گذشته هیچ مورد تازه‌ای از ابتلا به ویروس کرونا در داخل خاک چین ثبت نشده است.

جواد خوانساری

این روزها که تب جهان از سرایت ویروس کرونا بالا رفته است.

این روزها که اضطراب و ترس به جان‌ آدم‌ها شبیخون زده است.

این روزها که انسان محتکر، گرگ انسانِ بیمار است.

این روزها که دست‌ها و دهان‌ها پوشیده‌تر از همیشه است.

این روزها آیا مناسب‌ترین زمان برای قرنطینه‌شدن در خویش نیست؟

جواد خوانساری

چندی پیش تولد ۶ سالگی متمم بود. حدود ۳۰۰ روز از زمانی که عضو متمم شدم می‌گذرد. بزرگ‌ترین اتفاق این عضویت برای من آشنایی با مفهوم «یادگیری کریستالی» بود. من به تدریج آموختم که یادگیری فرآیندی است بی‌پایان که می‌تواند عمیق و عمیق‌تر شود اما انتهایی ندارد. ایده‌ی ساخت این وبلاگ (به عنوان مکانی برای نوشتن اندیشه‌هایم) نیز از دل مباحث متمم زاده شد.

تولد متمم مبارکِ محمدرضا شعبانعلی که چراغ یادگیری را در این زمانه‌ی ظلمت روشن نگه داشته است. و مبارکِ تیم خوب متمم و همه‌ی همراهان آن از جمله خودم

جواد خوانساری

به هر کجای دی‌ماهِ ۱۳۹۸ به هر روزش که دست می‌گذارم پاره‌پاره است

پس این پاره‌نوشته بماند برای ثبت در حافظه‌ی تاریخ، برای یادآوری فراموش‌کاری ما

فاجعه‌بار!

تروماتیک!

رنج‌آور!

و...

کدام صفت می‌تواند حق مطلب را درباره‌ی این ماه ادا کند؟

آن‌چه در دی بر ما رفت را چه باید بنامیم؟

کابوس!

مکافات!

بی‌خردی!

و...

چه چیزی جان ما را این اندازه تلخ کرد؟ و چرا؟

من می‌گویم دروغ

دیدن دروغ تلخ‌کام‌مان کرد

شنیدن دروغ تلخ‌کام‌مان کرد

و این تلخی به جان‌مان رخنه کرد

آیا راهی به رهایی از این تلخی هست؟ و چگونه؟

من می‌گویم آری هست

و برای حرفم این بیت اقبال را شاهد می‌آورم وقتی که می‌گوید:

بر خویش گشا دیده و از غیر فروبند   دیدن دگر آموز و ندیدن دگر آموز

ما بیش از هر زمانی و پیش از هر اقدامی

نیاز داریم چشم‌هایمان را از بیرونِ آشفته و پاره‌پاره برداریم

و به درون بدوزیم، به تنها نقطه‌ی امنی که هنوز برای ما باقی مانده است

ما بعد از دیدن و شنیدن دروغ، نیاز مبرم داریم به تمرین دشوار «ندیدنِ دروغ»

و تا دست خودمان را نگیریم و به خلوت نرویم

تا زنگار تلخ دروغ را از جان‌مان پاک نکنیم

و آینه‌ی وجودمان دوباره زلال نشود

به هر چه نگاه کنیم دروغ می‌بینیم

هر کلامی به گوش‌مان بخورد دروغ شنیده‌ایم

هر چه را لمس کنیم دروغ را نوازش کرده‌ایم

و این‌گونه است که دروغ هر روز فربه و فربه‌تر می‌شود

و جان ما هر روز نزار و نزارتر...

جواد خوانساری

نه فقط در عکس‌ها
که در صورت‌ها
ما همه شبیه هم هستیم
مشتی بی‌صدای بی‌نام
محبوس در آتشی سرد
تفاوت ما در تقلای ماست
مثلاً خودِ کودکی من سنجابی‌ست بازیگوش
که از سایه‌ای به سایه‌ای جست می‌زند
خودِ شاعر او روباهی‌ست سربه‌زیر
پنهان پسِ سپیدارها
و ناخودآگاه تو کلاغ پیری‌ست
نشسته بر سرشاخه‌های عور
با منقار بسته قار قار می‌کند
چه‌قدر می‌ترسم از سی و چهارسالگی
وقتی باید میان همین دودها بگذرد
و صدایی ترس‌خورده در سرها می‌گوید
نترسید
نترسید
ما همه شبیه هم هستیم

برچسب‌ها: جواد خوانساری، تولد
جواد خوانساری