عکاسی از شهر سوخته

دیدن دگر آموز و ندیدن دگر آموز

برای لمس سپیدارها

برای فاتحه‌خواندن در باران

دلم برای سنگِ برادرم تنگ شده است

 

 فکر می‌کنم با دست‌هایم

در را گشوده‌ام

فکر می‌کنم با دست‌هایم

به کوچه رفته‌ام

و گربه‌ای را نوازش کرده‌ام

بلند می‌شوم

فکرهایم را زیر آب می‌شویم

 

سی ثانیه کافی‌ست

برای شستن آلوده‌ترین دست‌ها

سی ثانیه کافی‌ست

من اما ادامه می‌دهم به سابیدن

تا به استخوان برسم

 

-خاطرات به مغز استخوان چسبیده‌اند-

 

نخستین‌بار که تکه‌ای نان را

از پیاده‌راه برداشتم و بوسیدم و یک گوشه گذاشتم

از دبستان برمی‌گشتم

 

 در بیست سالگی از صحرا

آن گلِ آبی را چیدم

به خوابگاه بردم

 

سی ساله بودم

که صخره‌ای را در آغوش گرفتم

و معنای فرسودن را فهمیدم

 

حالا که الکل از زخم‌ها

 به خون رخنه کرده است

می‌ترسم از جنون

از صبح و از نان

که بوی صابون گرفته‌اند

و از دستکش‌ها

که پوستِ دستم شده‌اند

 

۹ فروردین ۹۹
اصفهان

جواد خوانساری