عکاسی از شهر سوخته

دیدن دگر آموز و ندیدن دگر آموز

با زبانم (که تنها دارایی‌ام بود) ابرِ آسمان‌ها و سنگِ دریاها را لمس کردم. خنکای زلال چشمه‌ها و شعله‌ی سوزان آتش‌فشان‌ها را لمس کردم. خسته از مزه‌مزه کردن نرمی و زبریِ چیزها، از سردی و گرمی آن‌ها به خودم برگشتم. زبانم را مثل کلیدی در دهانم چرخاندم و قفل زنگارگرفته‌ی ذهن را گشودم. صدایی در من گفت: بگذار کلمات تو را بچشند، آن‌گاه تو زندگی را چشیده‌ای.

جواد خوانساری