عکاسی از شهر سوخته

دیدن دگر آموز و ندیدن دگر آموز

جواد خوانساری

 

یک: من یک دیوار بودم و نمی‌دانستم دیوارم. اصلن من نمی‌توانستم به چیزی جز دیواربودن فکر کنم. تا این‌که تو من را دیدی.

دو: من یک دیوار بودم و نمی‌توانستم چیزی را ببینم. اما تو برای آن‌که ببینمت باید چیزی روی من می‌نوشتی. باید از خودت بیرون می‌رفتی و دور می‌شدی تا چیزی برای نوشتن پیدا کنی.

سه: اما تو به چیزی فکر نکردی و آن‌قدر دور رفتی که از تمام چیزها عبور کردی. تو خسته شدی و ایستادی. حالا تو هم یک دیواری میان هزاران دیوار دیگر و نمی‌دانی که دیواری.

جواد خوانساری