عکاسی از شهر سوخته

دیدن دگر آموز و ندیدن دگر آموز

این روزها احساس می‌کنم

کارخانه‌ای هستم که رنج

تکه‌تکه‌ وارد آن می‌شود

احساس می‌کنم

روحم تسمه‌نقاله‌ای است

انباشته از بطری‌های شکسته

و من کارگری مست

بدون دستکش

ایستاده در میانه‌ی رخدادها

هرچه را سوا کنم زخم خواهم خورد

پس چه باک!

می‌خواهم خون‌بهای بازیافت رنج‌هام

قهقهه‌ای باشد که می‌زنم

جواد خوانساری

ترسان و لرزان می‌پرسم: در سرمای استخوان‌سوز این خردادِ بی‌حادثه، دست‌های ما کجاست؟ اشاره به آتشِ زیر خاکستر می‌کنی می‌گویی: دیر یا زود در شمایلِ پیچک‌های درهم‌تنیده، دست‌های ما از میان تاریکی جنگل دوباره برخواهند خواست.

جواد خوانساری