عکاسی از شهر سوخته

دیدن دگر آموز و ندیدن دگر آموز

دارم گرگ می‌شوم

یک گرگ تدریجی

که پوست گوسفندی‌اش را

از درون پاره کرده است

.

ماه گذشته از زیر ناخن‌هایم

پنجه‌هایی از فولاد جوانه زد

که تمام ناخن‌گیرها را تباه کرد

.

دیشب مسواک که می‌زدم

در آینه دیدم

جای دندان‌های آسیاب

چاقو روییده است

.

و صدایم که زمانی

زیبایی زن‌ها را آواز می‌خواند

ذره‌ذره به زوزه تبدیل شده است

.

من از صورت خونی اطرافیان‌ام

دانستم که گرگ شده‌ام

نه از این گرگ‌های استعاری

که اشاره دارند به چیز دیگری

جواد خوانساری

نه آقای حافظ نه!

۱۴۰۳/۰۶/۱۸

حافظ نوشته بود:

همایِ اوجِ سعادت به دامِ ما افتد

اگر تو را گذری بر مُقام ما افتد

و من که این سطرها را در نوجوانی خوانده بودم باورم شده بود تمام ماجرا همین است. اما گذر سال‌ها، و آمد و شد آدم‌ها چیز دیگری می‌گفت. احساس می‌کردم هربار که همای سعادت بر شانه‌ام فرود می‌آید، تندبادی از ناکجا هما را به برخاستن و رفتن مجبور می‌کند. و من هم‌چون آشیانه‌ای تهی برجا می‌مانم.

تا همین دیروز که در چهارباغ نشسته بودم به خواندن «اشیای خانم ایکس» از هرمان د کونینک و رسیدم به این سطرها:

سعادت

هفت پرنده است

پرنده‌ها پر کشیدند

و مدت‌هاست

رفته‌اند

و آن آشیانه‌ی خالی منم.

آقای حافظ، باید قبول کنیم در این یک مورد حق با هرمان است و هر کدام از ما، آشیانه‌ی خالیِ هزار همایی هستیم که خیال می‌کردیم آمده‌اند که بمانند و ما را به سعادت برسانند.

برچسب‌ها: هرمان د کونینک، حافظ، شعر
جواد خوانساری

تاریخ تاریکی من

۱۴۰۳/۰۲/۱۰

نه از سنگ

نه از چوب

نه حتا از نور

من از دور

خدایی ساختم

...

من با دست‌های سرد کودکی‌ام

در خانه‌ی تاریک

خدایی ساختم از واژه

مجسمه‌ای از کاغذ و جوهر

...

من خانه را آتش زدم

که دست‌هایم گرم شود

و نمی‌دانستم خدای دور

فقط بلد است مثل ستاره‌ها سوسو بزند

اما بلد نیست بلند شود از تختش

تا دست‌های ترسیده‌ی یک کودک پایین بیاید

...

حالا نه آب

نه خاک

نه حتا مرگ

هیچ‌یک نمی‌توانند

زبانه‌های این آتشِ تاریک را

از دست‌هایم پاک کنند.

جواد خوانساری

با زبانم (که تنها دارایی‌ام بود) ابرِ آسمان‌ها و سنگِ دریاها را لمس کردم. خنکای زلال چشمه‌ها و شعله‌ی سوزان آتش‌فشان‌ها را لمس کردم. خسته از مزه‌مزه کردن نرمی و زبریِ چیزها، از سردی و گرمی آن‌ها به خودم برگشتم. زبانم را مثل کلیدی در دهانم چرخاندم و قفل زنگارگرفته‌ی ذهن را گشودم. صدایی در من گفت: بگذار کلمات تو را بچشند، آن‌گاه تو زندگی را چشیده‌ای.

جواد خوانساری

بیا

با دستت

که خالی‌ست

و لمسِ چیزهای بی‌معنی

ناسورش کرده است

بیا

با چشمت

که انباشته‌ست

و دیدن بی‌معناییِ چیزها

نابیناش کرده است

بیا

با قلبت

که خانه‌ی خالی‌ها و انباشتگی‌هاست

و تجربه‌ی چیزهای بی‌معنی و بی‌معنایی چیزها

سنگش کرده است

برویم آن‌سوی چیزها و معناها

تا زوال

التیام‌مان بخشد

جواد خوانساری

آری فقط سه ماه، نه یک روز بیش‌تر و نه یک روز کم‌تر، کافی بود تا پای چاه‌کَن بلغزد و سقوط کند به اعماق چاهی که با پنجه‌های خونین‌اش کَنده بود. و حالا صدای ناله‌هاش از عمق چاه. و حالا صدای ناله‌هاش از عمق چاه. و حالا صدای ناله‌هاش از عمق چاه...

جواد خوانساری

عنوان این نوشته اشتباه تایپی ندارد
نه! هیچ اشتباهی در کار نیست
نه به عنوان یک ایرانی قرنِ بیست و یکمی
نه به عنوان یک دانش‌آموخته‌ی علومِ سیاسی
نه به عنوان یک کارشناس راهنما
بلکه به عنوان یک شاعر
من دیده‌ام معنا را بارها
سرزمین به سرزمین
نظریه به نظریه
موزه به موزه
به‌دنبال کلمه‌ی انسان می‌گردد
و هربار خسته‌تر از قبل
به درِ بسته می‌خورد

..................................................

آقای ویکتور فرانکل عزیز

شما برای این وضعیت چه توضیحی دارید؟

جواد خوانساری

این روزها احساس می‌کنم

کارخانه‌ای هستم که رنج

تکه‌تکه‌ وارد آن می‌شود

احساس می‌کنم

روحم تسمه‌نقاله‌ای است

انباشته از بطری‌های شکسته

و من کارگری مست

بدون دستکش

ایستاده در میانه‌ی رخدادها

هرچه را سوا کنم زخم خواهم خورد

پس چه باک!

می‌خواهم خون‌بهای بازیافت رنج‌هام

قهقهه‌ای باشد که می‌زنم

جواد خوانساری

قلم‌موی کهنه را بردار

آغشته کن به باران باریده بر شیشه

بکش به چشم‌هات

تا رنگ بگیری از سفر

--------------------

بزن از جاده بیرون

بی‌کفش و کلاه

آغشته‌ی شبنمِ شقایق‌ها شو

تا جان بگیری از سفر

--------------------

بی‌بال و پَر

پرندگی کن

و بیامیز با آبیِ بی‌انتهای آسمان‌ها

تا سفر از تو جاودانه شود

برچسب‌ها: شعر، جواد خوانساری
جواد خوانساری

دوستی کتاب «مواجهه با سکوت» رو بهم هدیه داده و تو صفحه‌ی اولش این جمله‌ی نیچه رو نوشته: اژدهای تو باید رو بُکش! ناخودآگاه یاد جمله‌ای از جوزف کمبل افتادم با این مضمون: وجد خودت رو دنبال کن!

حالا از خودم می‌پرسم وجد من کجایی؟

کجایی شمشیر روزهای شاد

بایدهای درونم منو فرسود

کجایی دلیل دیوونگی‌ها و

لبخندِ بی‌دلیل نیمه‌شب‌هام؟

جواد خوانساری

نور از تاریکی‌اش خبر ندارد
آب از تشنگی خویش
و انسان از زخم‌هایش
 
من زخم تو بودم
جیوه‌ی روحت شدم
به آینه‌گی رساندمت
 
حالا که می‌بینی‌ام
نمی‌خواهی‌ام
و انعکاس جهان از جان ما محو می‌شود

جواد خوانساری

جواد خوانساری

 

یک: من یک دیوار بودم و نمی‌دانستم دیوارم. اصلن من نمی‌توانستم به چیزی جز دیواربودن فکر کنم. تا این‌که تو من را دیدی.

دو: من یک دیوار بودم و نمی‌توانستم چیزی را ببینم. اما تو برای آن‌که ببینمت باید چیزی روی من می‌نوشتی. باید از خودت بیرون می‌رفتی و دور می‌شدی تا چیزی برای نوشتن پیدا کنی.

سه: اما تو به چیزی فکر نکردی و آن‌قدر دور رفتی که از تمام چیزها عبور کردی. تو خسته شدی و ایستادی. حالا تو هم یک دیواری میان هزاران دیوار دیگر و نمی‌دانی که دیواری.

جواد خوانساری

جواد خوانساری

بی‌وسیله‌گی سخت است. آدم بی‌وسیله فقط پاهایش را دارد، و توان پاها حدی دارد.

یک‌سال بی‌وسیله بودم. یک‌سال کفش‌هایم را فرسودم. خیابان‌ها را فرسودم، و اصفهان زیر گام‌هایم تاول زد.

وسیله‌ام را دزد برده بود. او آن‌قدر بی‌وسیله‌تر و بی‌چاره‌تر بود، که دوچرخه‌ی زهوار در رفته‌ی بی‌ترمزِ من در تاریکی شب به چشم‌اش آمده بود.

بی‌وسیله‌گی سخت بود. طاقت پاهایم طاق شده بود. تابستان ۹۰ با پس‌انداز حقوق دو ماهم این وسیله را خریدم به ۶۰۰ هزار تومان.

حالا ده سال از آمدن این اسب سپیدِ یال‌آبی به زندگی‌ام می‌گذرد. اسبی که پا به پای اسب‌های نقش‌جهان دویده، و نفس کم نیاورده است.

حالا ده سال است که وسیله دارم. چاره دارم. و هربار که دلم می‌گیرد، با وسیله‌ام تمام خیابان‌های نصف جهان را سیر می‌کنم.

 

پی‌نوشت: راستی الان فهمیدم که تولد ده سالگی دوچرخه‌ام مقارن شده با تولد دو سالگی این وبلاگ که وسیله‌ی دیگر من است برای سیاحت در خیابان‌های ذهنم :)

جواد خوانساری

منم مثل تو گم شدم

۱۴۰۰/۰۲/۳۱

حالا که تو دقیقه‌های آخر دارم به ابتدای اردیبهشت نگاه می‌کنم احساس می‌کنم یه سالِ پُر فراز و نشیب رو پشت سر گذاشتم. نمی‌دونم چرا؟ اما احساس می‌کنم زمان مثل غریبه‌ای ناآشنا تو کوچه‌ پس‌کوچه‌های اردیبهشت گم شده. هرچی فریاد می‌زنم: از این طرف! از این طرف! صدامو نمی‌شنوه. فرصت زیادی نمونده. باید یه کاری کنم. دوتا خط موازیِ بلند می‌شکم روی تقویم و جابه‌جا به هم وصلشون می‌کنم؛ یه نردبون واسه بیرون آوردنِ زمان.

آهای زمان گم‌شده! بالا رو نگاه کن. من این‌جام. دستتو بگیر به لبه‌ی نردبون و از پله‌ها بالا بیا. نترس! دست منو بگیر. منم مثل تو گم شدم.

جواد خوانساری

آغاز یک پایان

۱۳۹۹/۱۲/۲۷

سالی که در آستانه‌اش هستیم آخرین سال قرن چهاردهم خورشیدی است. از سال سیاه و سفیدِ ۹۹ کم‌تر از سه روز مانده است. و بعد سالِ دو صفر است؛ آغاز یک پایان. پایانی بر یک سده‌ی پُر فراز و نشیب. تاریخی مملو از جنگ، از انقلاب و کودتا و اندکی هم آرامش؛ آرامش قبل توفان.

بیرون و مافیها از حیطه‌ی اختیار من بیرون است. من فقط درون را دارم، و درون برای به‌عمق‌رفتن کافی‌ست.

تصمیم دارم یک‌سال با هزینه‌ی کم‌تر زندگی کنم. این یک تصمیم ناگهانی و شبانه نیست. از مدت‌ها قبل مشغول مهیا کردن مقدمات و زمینه‌های آن بودم. و قرعه به آخرین روزها سال افتاد. برای من این یک چالش یا بهتر بگویم یک «پروژه‌ی بلندمدت زندگی» است. طبیعتن این پروژه مثل یک موجود زنده در طول زمان نواقص و کاستی‌هایش را اصلاح می‌کند تا در فرآیند رشد به بالندگی و تکامل برسد.

جواد خوانساری

چند روز پیش تولد هفت سالگی متمم بود. این اتفاق خجسته مبارک محمدرضا شعبانعلی، تیم خوب متمم و همه‌ی متمی‌ها باشد.

دو سال از متممی شدن من گذشت. اگرچه خیلی دیر با متمم آشنا شدم اما در همین زمان نسبتاً کوتاه، اتفاق‌های بزرگی در مسیر یادگیری من رقم خورد. پارسال به بهانه‌ی تولد شش سالگی متمم نوشته بودم «یادگیری فرآیندی است بی‌پایان که می‌تواند عمیق و عمیق‌تر شود اما انتهایی ندارد.» امسال می‌خواهم تکه‌ای به این جمله اضافه کنم و بگویم: یادگیرنده مسافری است که همواره در مسیر یادگیری است.

پی‌نوشت: از این که عضو بیش‌فعالِ دانشگاه متمم هستم حس خوبی دارم. و امیدوارم این بیماری شیرین برای همیشه در من باقی بماند.

جواد خوانساری

تا حالا به این فک کردی با یه دوربین پولاروید از صدای خودت عکس بگیری؟ دوربین رو برداری بایستی روبه‌روی خودت، بعد یه ترانه‌ای رو که سال‌هاست فراموش کردی به یاد بیاری و بزنی زیر آواز. و درست تو نقطه‌ی اوج ترانه چشماتو ببندی و دکمه شاتر رو فشار بدی. بعد چشماتو وا کنی و ببینی عکسی که از صدات گرفتی چه رنگیه.

دیشب خواب دیدم دارم از آواز خوندن برادرم عکس می‌گیرم. نگاه کردم به عکس‌ها. رنگ همه‌ی عکس‌ها آبی روشن دریاها بود.

جواد خوانساری

سالی که گذشت

۱۳۹۹/۰۵/۲۲

یک سال از ساخته‌شدن این وبلاگ گذشت. 

سالی که گذشت سرشار از اتفاقات عجیب بود. 

رد و نشان برخی از این وقایع در این وبلاگ ثبت شده است: حوادث آبان و قطع‌شدن اینترنت، حوادث دیماه و سقوط هواپیمای اکراینی، عالمگیر شدن کرونا و مرگ پدربزرگم. 

هم‌چنین سالی که گذشت درونم را فراخ‌تر کرد و دریچه‌های تازه‌ای برای دیدن و شنیدن به رویم گشوده شد. 

اکنون و در آستانه‌ی یک سالگی این وبلاگ می‌خواهم از دیدن‌ها و شنیدن‌ها و از دیده‌ها و شنیده‌هایم با شما سخن بگویم.

برچسب‌ها: تولد، رشد، جواد خوانساری
جواد خوانساری

امروز اولین روز تابستان و طولانی‌ترین روز سال بود. سایه‌ی ماه بر زمین افتاد و خورشید گرفت. روشنی به حالت تعلیق درآمد. تاریکی به حالت تعلیق درآمد. در تاریک‌روشنِ امروز برای چند ثانیه به آن توده‌ی روشنِ در حال خاموشی خیره شدم. چشم‌هایم را بستم. خورشید تبدیل به لکه‌ای تاریک شد. مدت‌ها در تاریکی معلق ماندم. چشم‌هایم را باز کردم. سایه‌ی ماه از روی خورشید کنار رفته بود، اما هرچه پلک زدم خورشید به چشم‌هایم برنگشت.

با لکه‌ای تاریک در چشم‌هایم به خانه برمی‌گردم. چشم‌هایم را زیر شیر آب می‌گیرم. چشم‌هایم قطره‌قطره حل می‌شوند و در سوراخ روشویی فرو می‌روند، اما تاریکی از آن‌ها کنده نمی‌شود.

از فردا روزها کوتاه و کوتاه‌تر می‌شوند. باید زودتر به خانه برگردم. از فردا روشنایی هم مثل چشم‌های من، قطره‌قطره آب می‌شود و در دل تاریکی فرو می‌رود.

جواد خوانساری

"مرگ از رگ گردن به شما نزدیک‌تر است" این را کرونا می‌گوید؛ دوره‌گردِ خستگی‌ناپذیرِ نامرئی‌یی که در کوچه‌ها و خیابان‌ها و اندام‌های ما می‌چرخد و با فریاد خاموش خود چیزهایی را تکرار می‌کند. کرونا در ریه‌های پدربزرگم قدم زده است. شاید در لحظه‌های آخر آن حرف را در گوش او هم گفته است. از خلوتی گورستان به شلوغی شهر برمی‌گردم. انگار نه انگار دوره‌گرد مشغول گشتن در کوچه‌ها و خیابان‌ها و اندام‌های ماست.

 

جواد خوانساری

سالی که نکوست از بهارش پیداست، و بهار امسال نه فقط برای ما ایرانی‌ها که برای کل مردم دنیا چندان نکو نیست. دست‌کم تا الان که نبوده است.

یک ویروس میکروسکپی، درها را به روی ما بسته، ما را به مبل‌هایمان چارمیخ کرده، کنترل تلوزیون و زندگی‌مان را از دست ما گرفته و مجبورمان کرده است به تماشای اخبار هولناک سرایتش از سرزمینی به سرزمین دیگر و تماشای لحظه به لحظه‌ی شمار قربانیانش.

درختان شکوفه داده‌اند. گل‌ها با هزار رنگ دلفریب شکفته‌اند. بهار آمده است. صدای آواز گنجشک‌ها به گوش می‌رسد.

ما به خانه‌هایمان چارمیخ شده‌ایم. ما ترسیده‌ایم. خیلی ترسیده‌ایم. اما کافی‌ست بپذیریم سالی که نکو نیست می‌تواند نکو باشد. به ما «فرصتی برای دیدن» عطا شده است.

مثلاً خود من پرده‌ها را کنار زده‌ام و پنجره‌ها را وا کرده‌ام و چشم‌هایم را دوخته‌ام به ابرها؛ مسافرانی که از دریاهای دور می‌آیند و به دوردست‌ها می‌روند. چرا که به قول روبرتو خوارُز: «نگاه‌کردن و چشم‌دوختن مستی‌آور است.»

می‌دانم دیر یا زود دوباره به روال عادی زندگی برخواهم گشت. و دوباره همه چیز را فراموش خواهم کرد. حتا این روزهای دشوار قرنطینه‌گی را فراموش خواهم کرد. اما محال است ابرهای امروز را فراموش کنم. محال است آسمان هفتم فرودینِ نود و نه اصفهان را فراموش کنم.

جواد خوانساری