
یک: حوالی سه از خانه بیرون میزنیم. از خیابانهای گرم مرداد میگذریم. به آرژانتین میرسیم. دیگرانی زودتر از ما آمدهاند. با کولههایی پُر از توشهی سفر و فضایی خالی در ذهن. اتوبوس میرسد. کولهها را در صندوق میگذاریم. سوار میشویم. در صندلیهای خود فرو میرویم. میخوابیم. شهر به پایان میرسد. تاریکی شهر به پایان میرسد. به سمت شرق رهسپاریم. روشنایی قطرهقطره پدیدار میشود. سفر به صبح رسیده است. در هوای خنک سمنان صبحانه میخوریم. سوار میشویم. به سمت شاهرود میرویم.
دو: در راه بازی میکنیم. با کلمات. حدس میزنیم. بعضی به بُرد فکر میکنند. من به کولههایی که کمکم خالی میشوند. حوالی ظهر به میاندشت میرسیم. پیاده میشویم. آسمان میامی آبی است. قدم به قرنهای گذشته میگذاریم. درِ رنگورو رفتهی کاروانسرا در باد آواز میخواند. در پناه طاقیها ناهار میخوریم. به حیاط میرویم. از پشتبام نگاه میکنیم به کاروان تاجرانِ صفوی که سمت خراسان میروند. سوار میشویم. به سمت شرق میرویم.
سه: در راه موسیقی است. بعضی به خواب میروند. من به مناظر خشک نگاه میکنم. کمکم سبزی پدیدار میشود. حوالی عصر به دشتِ آفتابگردانها میرسیم. پیاده میشویم. آسمانِ کالپوش طلایی است. در کالپوش همه چیز بوی نور میدهد. هزاران خورشید کوچک به نرمی در باد تکان میخورند. میان خورشیدها میرویم. پروانه میشویم. روشن میشویم. خورشید قطرهقطره غروب میکند.
چهار: در راه تاریکی است. بیرون ستارهها میرقصند. ما سوسو میزنیم. به بسطام میرسیم. پیاده میشویم. دیر وقت شام میخوریم. در اقامتگاهی که در حیاطش درخت شاهتوت دارد. ماهِ نصفه طلوع میکند. از دور صدای جیرجیرک و سگ میآید. میخوابیم.
پنج: با آواز خروسها بیدار میشویم. دور یک سفره مینشینیم. صبحانه میخوریم. سوار مینیبوسها میشویم. به جنگل ابر میرویم. درهها تا اعماق خالیاند. ابری نیست. در سایهی درخت تنومندی بساط میکنیم. ماه نصفه در میانهی روز غروب میکند. ناهار میخوریم. برمیگردیم. در راه بازی است. موسیقی است. سکوت است. با کولههای خالی به خانههایمان برمیگردیم.
پینوشت: عنوانِ نوشته، تکه ای از یک شعر روبرتو خوارُز است.