عکاسی از شهر سوخته

دیدن دگر آموز و ندیدن دگر آموز

و من پرنده‌ای دیدم بر لبه‌ی پشت بام. پشت به ما شکارچیان/تماشاچیانِ دوربین‌به‌دست، ایستاده بود روبه‌روی سایه‌ی لرزانش، داشت آواز آخرین را می‌خواند. و من رمق نداشتم حتا آن‌قدر که فریاد بزنم: پرنده‌ی جان‌به‌لب‌رسیده! آن‌که بال‌هایت را چیده و آسمانت را دزدیده، تماشای سقوط تو را کیفر ما قرار داده است... که دیدم پرنده به زمین سقوط کرد و سایه‌اش به آسمان‌ رفت. 

 

*پی‌نوشت: ژاک لکان زمانی گفته بود: اگر قرار باشد زیر دندان‌های "دیگری بزرگ" جویده شوم، ترجیح می‌دهم سنگِ زیر دندان باشم. این مرد با رنگ لباسش با حالت دست‌هایش با شکل ایستادنش و جایی که برای ایستادن انتخاب کرده است دارد به تاریکیِ شب به دست‌های بسته‌ی ما به طنابِ دور گردن‌مان و چهارپایه‌ی زیرِ پایمان اشاره می‌کند. او همان سنگِ زیر دندان همه‌‌ی ماست.

جواد خوانساری