عکاسی از شهر سوخته

دیدن دگر آموز و ندیدن دگر آموز

نه آقای حافظ نه!

۱۴۰۳/۰۶/۱۸

حافظ نوشته بود:

همایِ اوجِ سعادت به دامِ ما افتد

اگر تو را گذری بر مُقام ما افتد

و من که این سطرها را در نوجوانی خوانده بودم باورم شده بود تمام ماجرا همین است. اما گذر سال‌ها، و آمد و شد آدم‌ها چیز دیگری می‌گفت. احساس می‌کردم هربار که همای سعادت بر شانه‌ام فرود می‌آید، تندبادی از ناکجا هما را به برخاستن و رفتن مجبور می‌کند. و من هم‌چون آشیانه‌ای تهی برجا می‌مانم.

تا همین دیروز که در چهارباغ نشسته بودم به خواندن «اشیای خانم ایکس» از هرمان د کونینک و رسیدم به این سطرها:

سعادت

هفت پرنده است

پرنده‌ها پر کشیدند

و مدت‌هاست

رفته‌اند

و آن آشیانه‌ی خالی منم.

آقای حافظ، باید قبول کنیم در این یک مورد حق با هرمان است و هر کدام از ما، آشیانه‌ی خالیِ هزار همایی هستیم که خیال می‌کردیم آمده‌اند که بمانند و ما را به سعادت برسانند.

برچسب‌ها: هرمان د کونینک، حافظ، شعر
جواد خوانساری

قلم‌موی کهنه را بردار

آغشته کن به باران باریده بر شیشه

بکش به چشم‌هات

تا رنگ بگیری از سفر

--------------------

بزن از جاده بیرون

بی‌کفش و کلاه

آغشته‌ی شبنمِ شقایق‌ها شو

تا جان بگیری از سفر

--------------------

بی‌بال و پَر

پرندگی کن

و بیامیز با آبیِ بی‌انتهای آسمان‌ها

تا سفر از تو جاودانه شود

برچسب‌ها: شعر، جواد خوانساری
جواد خوانساری

سی و هفتمین فوت

۱۴۰۱/۰۹/۲۰

از اولین شمع

تا شمع سی و هفتم

از بی‌زبانی نخستین سالِ زندگی

تا بی‌زبانی سی‌ و هفت سالگی

دهانم فقط فوت کردن بلد بود

می‌خواستم داد بزنم تولد چیست؟

گفتند فوت کن

می‌خواستم در سکوت گریه کنم

گفتند بلند بخند

سی و هفت بار به صورت مرگ فوت کرده‌ام

سی و هفت بار به چشم‌های شعله‌ورش

اما هنوز روشن است

دهان خسته‌ی بعد از فوت را می‌بندم

و سعی می‌کنم

یک لبخندِ سی و هفت ساله‌ی طبیعی را

نشان دوربین‌ها بدهم

برچسب‌ها: تولد، جواد خوانساری، شعر
جواد خوانساری

یک طرف ما هستیم

سپیدارهایی سخت‌جان

با شاخه‌هایی که تا آستانه‌ی شکستن خم شده‌اند

ایستاده در مرزهای بهار و خزان

و یک طرف

این توفان درون‌تهی

که در تقلایی مأیوسانه

برای کندنِ ریشه‌ها

و سوق دادن ما به سمت نیستی

دیوانه‌وار زوزه می‌کشد

و هرچه بیش‌تر و بیش‌تر و بیش‌تر می‌زند تازیانه

ما سپید و سپید و سپیدارتر می‌شویم


پی‌نوشت: برای همه‌ی درخت‌هایی که جوان بر خاک افتادند

برچسب‌ها: شعر، جواد خوانساری
جواد خوانساری

ترسان و لرزان می‌پرسم: در سرمای استخوان‌سوز این خردادِ بی‌حادثه، دست‌های ما کجاست؟ اشاره به آتشِ زیر خاکستر می‌کنی می‌گویی: دیر یا زود در شمایلِ پیچک‌های درهم‌تنیده، دست‌های ما از میان تاریکی جنگل دوباره برخواهند خواست.

جواد خوانساری

گل سنگ

۱۳۹۹/۰۱/۱۶

جواد خوانساری

مُشتی که سال‌ها
سمت آسمان گرفته بودم
عاقبت وا شد

در کف دست
جز یک گل سنگ
هیچ نبود

هرچه باران
به دستم بارید
هرچه آفتاب
به دستم تابید
گل همان‌طور سنگ ماند

ابرهای بهاری رفتند
آفتاب تابستانی هم

باد پاییز از راه رسید
گل در هوا چرخید
در غبارها گم شد

خاری به دست
به خانه برگشتم
هرچه را لمس کردم
بلند بلند گریست

 

۱۴فروردین ۹۹
اصفهان

جواد خوانساری

برای دیدن علاوه بر چشم به چیزهای بیش‌تری احتیاج است:

قلبی که احساس کند،

دستی که لمس کند،

گوشی که بشنوند،

و ذهنی که بیندیشد.

علاوه بر این‌ها، برای دیدن به یک مانفیست احتیاج است.

مانیفست دیدن من، این شعر اقبال لاهوری است:

«مانند صبا خیز و وزیدن دگر آموز

دامان گل و لاله کشیدن دگر آموز

اندر دلک غنچه خزیدن دگر آموز

موئینه به بر کردی و بی ذوق تپیدی

آنگونه تپیدی که بجائی نرسیدی

در انجمن شوق تپیدن دگر آموز

کافر دل آواره دگر باره به او بند

بر خویش گشا دیده و از غیر فروبند

دیدن دگر آموز و ندیدن دگر آموز

دم چیست پیام است شنیدی نشنیدی

در خاک تو یک جلوه عام است ندیدی

دیدن دگر آموز شنیدن دگر آموز

ما چشم عقاب و دل شهباز نداریم

چون مرغ سرا لذت پرواز نداریم

ای مرغ سرا خیز و پریدن دگر آموز

تخت جم و دارا سر راهی نفروشند

این کوه گران است بکاهی نفروشند

با خون دل خویش خریدن دگر آموز

نالیدی و تقدیر همان است که بود است

آن حلقهٔ زنجیر همان است که بود است

نومید مشو ناله کشیدن دگر آموز

وا سوخته ئی یک شرر از داغ جگر گیر

یک چند بخود پیچ و نیستان همه در گیر

چون شعله بخاشاک دویدن دگر آموز»

جواد خوانساری