عکاسی از شهر سوخته

دیدن دگر آموز و ندیدن دگر آموز

آغازی از میانه

۱۳۹۹/۰۷/۰۲

تصور کن سال از مهر آغاز می‌شود

و کوه با همه‌ی سنگ‌هایش میزبان سکوت توست

 

تصور کن پرنده‌ی محبوس در سینه‌ات بالای ابرها می‌پرد

و باران از چشم‌هایت می‌بارد

 

تصور کن مُرده‌ای

و دوباره زنده شده‌ای

 

دوباره مردن را

و زنده شدنِ دوباره را تصور کن

 

تصور کن با کوله‌باری از کوه به خانه برگشته‌ای

و برگ‌های گذشته‌ی تقویم را به آتش سپرده‌ای

 

حالا تو در میانه‌ی آغاز ایستاده‌ای...

جواد خوانساری

تا حالا به این فک کردی با یه دوربین پولاروید از صدای خودت عکس بگیری؟ دوربین رو برداری بایستی روبه‌روی خودت، بعد یه ترانه‌ای رو که سال‌هاست فراموش کردی به یاد بیاری و بزنی زیر آواز. و درست تو نقطه‌ی اوج ترانه چشماتو ببندی و دکمه شاتر رو فشار بدی. بعد چشماتو وا کنی و ببینی عکسی که از صدات گرفتی چه رنگیه.

دیشب خواب دیدم دارم از آواز خوندن برادرم عکس می‌گیرم. نگاه کردم به عکس‌ها. رنگ همه‌ی عکس‌ها آبی روشن دریاها بود.

جواد خوانساری

برای دیدن علاوه بر چشم به چیزهای بیش‌تری احتیاج است:

قلبی که احساس کند،

دستی که لمس کند،

گوشی که بشنوند،

و ذهنی که بیندیشد.

علاوه بر این‌ها، برای دیدن به یک مانفیست احتیاج است.

مانیفست دیدن من، این شعر اقبال لاهوری است:

«مانند صبا خیز و وزیدن دگر آموز

دامان گل و لاله کشیدن دگر آموز

اندر دلک غنچه خزیدن دگر آموز

موئینه به بر کردی و بی ذوق تپیدی

آنگونه تپیدی که بجائی نرسیدی

در انجمن شوق تپیدن دگر آموز

کافر دل آواره دگر باره به او بند

بر خویش گشا دیده و از غیر فروبند

دیدن دگر آموز و ندیدن دگر آموز

دم چیست پیام است شنیدی نشنیدی

در خاک تو یک جلوه عام است ندیدی

دیدن دگر آموز شنیدن دگر آموز

ما چشم عقاب و دل شهباز نداریم

چون مرغ سرا لذت پرواز نداریم

ای مرغ سرا خیز و پریدن دگر آموز

تخت جم و دارا سر راهی نفروشند

این کوه گران است بکاهی نفروشند

با خون دل خویش خریدن دگر آموز

نالیدی و تقدیر همان است که بود است

آن حلقهٔ زنجیر همان است که بود است

نومید مشو ناله کشیدن دگر آموز

وا سوخته ئی یک شرر از داغ جگر گیر

یک چند بخود پیچ و نیستان همه در گیر

چون شعله بخاشاک دویدن دگر آموز»

جواد خوانساری