عکاسی از شهر سوخته

دیدن دگر آموز و ندیدن دگر آموز

جا مانده‌ی آبان

۱۳۹۸/۰۹/۰۲

وقتی به وب بازگشتم با خودم قرار گذاشتم هر ماه یک پاره‌نوشته بر دیوارهای این‌جا بنویسم. مرداد و شهریور و مهر را بر سر قولم ماندم و چیزهایی نوشتم. سال رسید به آبان. دست روی دست گذاشتم. آبان رسید به میانه. دست روی دست گذاشتم. آبان رسید به انتها و نت به محاق رفت.

حالا این نوشته از آبان جا مانده است. آبان از سال جا مانده است. ما از هم جا مانده‌ایم. ما از همه چیز جا مانده‌ایم. ما حتا از جا هم جا مانده‌ایم.

جواد خوانساری

کالپوش

 

یک: حوالی سه از خانه بیرون می‌زنیم. از خیابان‌های گرم مرداد می‌گذریم. به آرژانتین می‌رسیم. دیگرانی زودتر از ما آمده‌اند. با کوله‌هایی پُر از توشه‌ی سفر و فضایی خالی در ذهن. اتوبوس می‌رسد. کوله‌ها را در صندوق می‌گذاریم. سوار می‌شویم. در صندلی‌های خود فرو می‌رویم. می‌خوابیم. شهر به پایان می‌رسد. تاریکی شهر به پایان می‌رسد. به سمت شرق رهسپاریم. روشنایی قطره‌قطره پدیدار می‌شود. سفر به صبح رسیده است. در هوای خنک سمنان صبحانه می‌خوریم. سوار می‌شویم. به سمت شاهرود می‌رویم.

دو: در راه بازی می‌کنیم. با کلمات. حدس می‌زنیم. بعضی به بُرد فکر می‌کنند. من به کوله‌هایی که کم‌کم خالی می‌شوند. حوالی ظهر به میاندشت می‌رسیم. پیاده می‌شویم. آسمان میامی آبی است. قدم به قرن‌های گذشته می‌گذاریم. درِ رنگ‌ورو رفته‌‌ی کاروانسرا در باد آواز می‌خواند. در پناه طاقی‌ها ناهار می‌خوریم. به حیاط می‌رویم. از پشت‌بام نگاه می‌کنیم به کاروان تاجرانِ صفوی که سمت خراسان می‌روند. سوار می‌شویم. به سمت شرق می‌رویم.

سه: در راه موسیقی است. بعضی به خواب می‌روند. من به مناظر خشک نگاه می‌کنم. کم‌کم سبزی پدیدار می‌شود. حوالی عصر به دشتِ آفتابگردان‌ها می‌رسیم. پیاده می‌شویم. آسمانِ کالپوش طلایی است. در کالپوش همه چیز بوی نور می‌دهد. هزاران خورشید کوچک به نرمی در باد تکان می‌خورند. میان خورشیدها می‌رویم. پروانه می‌شویم. روشن می‌شویم. خورشید قطره‌قطره غروب می‌کند.

چهار: در راه تاریکی است. بیرون ستاره‌ها می‌رقصند. ما سوسو می‌زنیم. به بسطام می‌رسیم. پیاده می‌شویم. دیر وقت شام می‌خوریم. در اقامتگاهی که در حیاطش درخت شاه‌توت دارد. ماهِ نصفه طلوع می‌کند. از دور صدای جیرجیرک و سگ می‌آید. می‌خوابیم.

پنج: با آواز خروس‌ها بیدار می‌شویم. دور یک سفره می‌نشینیم. صبحانه می‌خوریم. سوار مینی‌بوس‌ها می‌شویم. به جنگل ابر می‌رویم. دره‌ها تا اعماق خالی‌اند. ابری نیست. در سایه‌ی درخت تنومندی بساط می‌کنیم. ماه نصفه در میانه‌ی روز غروب می‌کند. ناهار می‌خوریم. برمی‌گردیم. در راه بازی است. موسیقی است. سکوت است. با کوله‌های خالی به خانه‌هایمان برمی‌گردیم.

 

پی‌نوشت: عنوانِ نوشته، تکه ای از یک شعر روبرتو خوارُز است.

جواد خوانساری

فیلم پترسون

 

شنبه: این اولین نوشته‌ی این وبلاگ است، اما نخستین تجربه‌ی وبلاگ نویسی من نه. در میانه‌ی دهه‌ی هشتاد وبلاگی داشتم که گه‌گاه در آن می‌نوشتم و خُرده رونقی و اندک همراهانی داشت. اما شبی از شب‌های زمستان درش برای همیشه بسته شد. و بعد مشغله‌های تحصیلات تکمیلی و دغدغه‌های زندگی از راه رسید، و بعدتر امواج خروشان پیامرسان‌ها و شبکه‌های اجتماعی جورواجور. و سودای وبلاگ‌نویسی از سرهای بسیاری افتاد. اکنون از پسِ سال‌ها تجربه‌ی حضور در شبکه‌های اجتماعی برگشته‌ام به وبلاگ. و نمی‌دانم این عقبگرد آیا ناشی از سربرآوردنِ میل نوستالژیاست، یا تلاش و تقلایی است عبث برای نجات وب. یا شاید هم به قول محسن عمادی، تصمیم گرفته‌ام برگردم به جایی که نوشتن بی‌چهره است و مخاطب چهره‌ای ندارد. درباره‌ی دلایل این رجعت در نوشته‌ای جدگانه به تفصیل صحبت خواهم کرد.

یکشنبه: سی و سه ساله‌ام و فیلم‌هایی که توانسته باشند تعادلم را به فنا بدهند ده تا نمی‌شوند. هنوز نمی‌دانم آیا به‌خاطر صخره‌جان بودنم است که این‌قدر دیر به دیر و سال به سال دچار فیلمی می‌شوم، یا چون فیلمی که بتواند تعادلم را به باد بدهد دیر به دیر ساخته می‌شود، من این همه دچار کمبود شده‌ام. اما از یک چیز اطمینان دارم. آن‌هایی که توانسته‌اند بی‌تعادلم کنند غالباً بی‌آن‌که بفهمم و بخواهم، همچون رودخانه‌ای نامرئی از مجرای سلول‌های شکبیه وارد کانال‌های عصبی و از آن‌جا به اقلیم آگاهی‌ام راه یافته‌اند. و گاهی به همین حد کفایت نکرده و با عبور از سیم‌های خاردار، به اقیانوس ناخودآگاهِ اندیشه‌ها پیوسته و در من حیاتِ جاودانه‌ی خود را آغاز کرده‌اند.

دوشنبه: و پترسون (Paterson 2016) آفریده‌ی جیم جارموش یکی از آن فیلم‌هاست.

سه شنبه: چرا مخاطبِ عصر اینستاگرام باید بنشیند به تماشای فیلمی دو ساعته که بُرشی است از یک هفته‌ی زندگی پترسون، شاعری گمنام که راننده‌ی اتوبوس در شهر کوچکی به نام پترسون است و هر روز کارهای روز قبل را انجام می‌دهد؟ تماشای کُندی و تکرار چه جذابیتی می‌تواند داشته باشد؟ در ظاهر هیچ. و چرا؟ زیرا سینمایِ پیش از پترسون، و سرعت دیوانه‌وار تکنولوژی ذائقه‌ی تماشاگر را تسخیر و تحریف کرده است. مخاطبِ معتاد به تعلیق، مخاطب بی‌قرار و تشنه‌ی شور و هیجان با دیدن پترسون بر پرده ی سینما باید چه لذتی ببرد؟ برای همین است که کل فروش فیلم در آمریکا به زور به دو میلیون دلار می‌رسد.

چهارشنبه: اما درست از بطن همین ملال ظاهری روایت است که بداعت و شاعرانگی پترسون آغاز می‌شود. جایی که فیلمساز اندیشمندی همچون جارموش -که به تمام گونه‌های قصه‌گویی و روایتگری مسلط است- شروع می‌کند به ذوب کردن یخ‌های ذائقه‌ی مخاطب عجول و بی‌قرار با روایت روزمرگی‌های یک آدم ساده و بسیار معمولی. به قول پیام رنجبران، پترسون فیلمی است در ستایش زندگی که می‌خواهد به مخاطب بگوید چگونه می‌توان زندگی را به سادگی زندگی کرد.

پنجشنبه: تعریف‌های بی‌شماری از شعر شده است. یکی از مهم‌ترین آن‌ها بر مفهوم آشنایی‌زدایی از زبان استوار است. در شعر زبان از نو ساخته می‌شود. زبان در کاربرد متعارف و روزانه‌ی آن شبیه راه رفتن است. اما زبانِ شاعرانه شبیه رقصیدن است. گویا یکی از هدف‌های جارموش در پترسون همین آشنایی‌زدایی از زبان سینماست؛ شکستن و درآمیختن گونه‌های مختلف روایت برای خلق روایتی تازه.

جمعه: و خدا جهان را در شش روز خلق کرد و روز هفتم را به تماشای جهان سپری کرد. جمعه روز هفتم هفته است و سینما هم هنر هفتم. و بی‌هوده نیست که جارموش هم سینما را عصاره‌ی همه‌ی هنرها نامیده است. از دید جارموش سینما نقطه‌ای است برای نگریستن به شعر، موسیقی، رقص و دیگر هنرها. و پترسون فقط در روز جمعه است که می‌تواند به همه‌ی آن شعرهایی که نوشته و از دست رفته نگاه کند. و هم‌زمان دریابد که جمعه دفتری است سفید در انتظارهای همه‌ی آن شعرهایی که خواهد نوشت.

جواد خوانساری