عکاسی از شهر سوخته

دیدن دگر آموز و ندیدن دگر آموز

در این روزهایی که در حین این‌که می‌گذرند اما نمی‌گذرند و چون بختک روی فکرهایم نشسته‌اند، پناه می‌برم به شعر. به شعرِ شهرام شیدایی وقتی که می‌گوید:

آن‌قدر انتظار کشیده‌ام

که زیرِ چند دریا خواب می‌بینم

و سنگینیِ آن را

همیشه در صدایم دارم

...........................

پُکی عمیق به سیگار

ماهیِ قرمزی در چشم

ترسِ متلاطمی در مفصل‌ها

درْ بسته

پرده کشیده

چیزی همه‌چیز را یک‌جا تکان می‌دهد

تلاطمِ عجیبی در اتاق

زمین انگار بیرون آمده

و در این تلاطم، مدام به سرت می‌کوبد

و تو هر بار چیزِ دیگری به یاد می‌آوری

و از خوابی دیگر پاره می‌شوی

.....................................

تشنه‌گی نمی‌گذارد دریا برگردد

نهنگ‌ها در چشم‌هایت باله می‌کوبند

در قلبت قفل می‌شوند

پُکی عمیق به سیگار

حرکت از قلب

ــ درْ بسته ــ

خزیدنِ دریایِ آتش‌گرفته

ــ پرده کشیده ــ

تکان در تکان

دریا در گلو

گلو در قلب

ــ پاره‌شدن از گریه ــ

ریزشِ آتش‌ها

جابه‌جاییِ آن‌ها

ــ خوب است که حرف نمی‌زنی

وگرنه همه‌چیز را با صدایت آتش می‌زدی ــ

فریادِ چند دنیا در گوشِ هم

جگرخراشیِ زمانی گیر کرده

لال ماندن

لال ماندن

...................

در این قفس

فقط،

می‌توان زنده‌گی کرد.

پ.ن: عنوان این نوشته، سطری‌ست از یکی از شعرهای محمدرضا فشاهی

برچسب‌ها: شهرام شیدایی
جواد خوانساری

آری فقط سه ماه، نه یک روز بیش‌تر و نه یک روز کم‌تر، کافی بود تا پای چاه‌کَن بلغزد و سقوط کند به اعماق چاهی که با پنجه‌های خونین‌اش کَنده بود. و حالا صدای ناله‌هاش از عمق چاه. و حالا صدای ناله‌هاش از عمق چاه. و حالا صدای ناله‌هاش از عمق چاه...

جواد خوانساری

عنوان این نوشته اشتباه تایپی ندارد
نه! هیچ اشتباهی در کار نیست
نه به عنوان یک ایرانی قرنِ بیست و یکمی
نه به عنوان یک دانش‌آموخته‌ی علومِ سیاسی
نه به عنوان یک کارشناس راهنما
بلکه به عنوان یک شاعر
من دیده‌ام معنا را بارها
سرزمین به سرزمین
نظریه به نظریه
موزه به موزه
به‌دنبال کلمه‌ی انسان می‌گردد
و هربار خسته‌تر از قبل
به درِ بسته می‌خورد

..................................................

آقای ویکتور فرانکل عزیز

شما برای این وضعیت چه توضیحی دارید؟

جواد خوانساری

آقای احمدرضا احمدی

درست همین امروز که سالگرد رفتن پدربزرگم احمد بود و تازه داشتم به نبودنش خو می‌گرفتم، تمام شعرهای‌تان را در یک چمدان شیشه‌ای ریخته و رهسپار سمت تاریک ماه شدید.

پارسال هم آقای براهنی و رویایی رفتند.

سفرتان به سلامت، اما در این جهانی که دم‌به‌دم بی‌شاعرتر می‌شود ما را به امان چه رها کردید؟

جواد خوانساری

این روزها احساس می‌کنم

کارخانه‌ای هستم که رنج

تکه‌تکه‌ وارد آن می‌شود

احساس می‌کنم

روحم تسمه‌نقاله‌ای است

انباشته از بطری‌های شکسته

و من کارگری مست

بدون دستکش

ایستاده در میانه‌ی رخدادها

هرچه را سوا کنم زخم خواهم خورد

پس چه باک!

می‌خواهم خون‌بهای بازیافت رنج‌هام

قهقهه‌ای باشد که می‌زنم

جواد خوانساری

قلم‌موی کهنه را بردار

آغشته کن به باران باریده بر شیشه

بکش به چشم‌هات

تا رنگ بگیری از سفر

--------------------

بزن از جاده بیرون

بی‌کفش و کلاه

آغشته‌ی شبنمِ شقایق‌ها شو

تا جان بگیری از سفر

--------------------

بی‌بال و پَر

پرندگی کن

و بیامیز با آبیِ بی‌انتهای آسمان‌ها

تا سفر از تو جاودانه شود

برچسب‌ها: شعر، جواد خوانساری
جواد خوانساری

بهاریه

۱۴۰۱/۱۲/۲۸

تو

با چشم‌هات

درختِ در آستانه‌ی بهاری

-------------------

و من

گنجشکی مست

در شاخسارت

-------------------

با آواز بوسه‌هام

غرق شکفتگی‌ت

خواهم کرد

------------------

پی‌نوشت: این شعر برای سمیه

جواد خوانساری

همچون پرندگان مست
بال به بال هم
تا بی‌نهایت عشق
پرواز خواهیم کرد

.

هشتم بهمن سال صفر یک

جواد خوانساری

عشقی فراسوی عشق

۱۴۰۱/۱۰/۲۳

.

عشقی فراسوی عشق

بالاتر از رسم رابطه

فراتر از بازی شومِ

تنهایی و همدمی.

.

عشقی که بی‌نیاز از بازگشتن است

و از رفتن نیز.

عشقی که گردن نمی‌نهد

به سرسام رفت و آمدها

بیداربودن و خواب‌بودن‌‌ها

صدا کردن و سکوت کردن‌ها.

.

عشقی برای با هم بودن

یا برای با هم نبودن

و نیز برای همه‌ی حالات میان این دو.

.

عشقی که هم‌چون چشم گشودن باشد

و شاید نیز هم‌چون چشم‌فروبستن.

.

شعر از روبرتو خوارز از کتابِ شعر و واقعیت به ترجمه‌ی بهروز صفدری.

*به یادگار از شب قشنگ بیست و دوم دیماه سال صفر یک

جواد خوانساری

سی و هفتمین فوت

۱۴۰۱/۰۹/۲۰

از اولین شمع

تا شمع سی و هفتم

از بی‌زبانی نخستین سالِ زندگی

تا بی‌زبانی سی‌ و هفت سالگی

دهانم فقط فوت کردن بلد بود

می‌خواستم داد بزنم تولد چیست؟

گفتند فوت کن

می‌خواستم در سکوت گریه کنم

گفتند بلند بخند

سی و هفت بار به صورت مرگ فوت کرده‌ام

سی و هفت بار به چشم‌های شعله‌ورش

اما هنوز روشن است

دهان خسته‌ی بعد از فوت را می‌بندم

و سعی می‌کنم

یک لبخندِ سی و هفت ساله‌ی طبیعی را

نشان دوربین‌ها بدهم

برچسب‌ها: تولد، جواد خوانساری، شعر
جواد خوانساری